در بحبوحه انقلاب فرانسه، اعضای به اصطلاح طبقات پایین برای مبارزه با نابرابری قیام می کنند. در همین حال، ریشتر بلمونت خطری بسیار تلخ تر و بزرگتر را احساس می کند. او سنت دیرینه شکار خونآشامهای خانوادهاش را انتخاب کرده است
حالا که راهب آماده انجام یک فداکاری باورنکردنی می شود و نقشه های ارزبت در حال عملی شدن است، ریچر و متحدانش وارد نبرد می شوند.
منجی خون آشام ها که به خاطر پیروزی های خود جسورتر شده از خفا بیرون می آید. ریچر توانایی های جدید خود را به رخ می کشد. اولراکس پیشنهاد غیرمنتظره ای می دهد.
ریچر از میراث بلمونت باخبر می شود. آنت به دنبال خِرَد اجداد خود می گردد. ادوارد سعی دارد منظور خود را به دوستش برساند.
درولتا اولراکس را برای رسیدن به هدف خود قانع می کند. آنت به دشمنی قدیمی بر می خورد. اطلاعات بیشتری از تاریخچه خانواده ریچر و ماریا به دست می آید.
اولراکس درباره بی اعتمادی اش نسبت به متحدان راهب با میزراک حرف می زند. آنت برای کمک به یکی از دوستانش به هر دری می زند و با وجود مخالفت های ریچر، به ماموریتی پرخطر می رود.
آنت که بهت زده و سوگوار است، داستان فرارش از بردگی و سفرش به سن دامینیگ را تعریف می کند. در یک دورهمی عمومی آشوبی به پا می شود.
با نزدیک شدن خطر از راه رسیدن منجی خون آشام ها، گذشته ترا نشانه های شومی را درباره آینده نشان می دهد. آنت، ادوارد، ریچر و ماریا راهی شاتو می شوند.
حمله به اردوگاه شکارچی خون آشام ها، ریچر، و جادوگر جوان، ماریا، باعث می شود آن ها به دنبال راهب ماچکول بروند. غریبه ها از خارج از کشور خبرهایی می آورند.