هاتف و حاتم دو برادر از یک خانواده شناخته شده ساکن سیاهرود هستند. حاتم پسر بزرگ خانواده عاشق پرستار بچه اش، مارال است. با این وجود که ابهامات فراوانی درباره سرنوشت زن سابقش در بین مردم سیاهرود وجود دارد. مارال پی می برد که جان برادرش در خطر است. حاتم به دنبال کمک به مارال و بررسی ماجرا می فهمد که داستان برادر او به برادر کوچک خودش هاتف، که چند سالیست به تهران نقل مکان کرده مربوط می شود. با بازگشت هاتف به سیاهرود دو برادر درگیر شرایط پیچیده عاشقانه ای می شوند که می تواند آن ها را وارد وادی ناشناخته عشق و نفرت کند.
مارال ویران و درمانده به سراغ حاتم می رود و علاوه بر رسوا کردن خود به او می گوید که در قبال هاتف چه تصمیمی گرفته است...حاتم با شنیدن خبری که مارال به او می دهد به هر شکلی که شده می خواهد از زندان خارج شود تا از فاجعه پیش رو جلوگیری کند ...
خبری به ناصر و افسانه می رسد که آنها را راهی سفری می کند. مارال و هاتف هم در دوراهی رفتن و ماندن با خبر می شوند که حاتم خودش را معرفی کرده است. حالا چالشی بین آن هاست که هاتف تصمیم می گیرد خودش....
در گیرودار مراسم ختم و عزاداری، خبری از محل هاتف و مارال به حاتم می رسد. او سراسیمه به دنبال آنها می رود اما در لحظه آخر تصمیمی عجیب می گیرد...
حاتم شبانه روز شهر را برای پیدا کردن هاتف زیرو رو میکند تا اینکه نغمه سراغش آمده و به او می گوید که چه کسی به هاتف پناه داده... این خبر حاتم را تا حد جنون به هم می ریزد...
هاتف برای تلافی کاری که حاتم با او کرده، به سراغ مارال می رود و رازی را درباره مرگ یونس با او در میان می گذارد که مارال را دیوانه وار و جنون زده به سراغ حاتم می فرستد و ...
هاتف، مارال را در جریان اتفاقاتی درباره گذشته او می گذارد. این مسئله به دیدار مارال با فردی می انجامد که باعث فاجعه ای غیر قابل جبران در رابطه با حاتم می شود...
حاتم به کمک ناصر جمعی را تدارک می ببیند تا در حضور همگان راز دل خود را فاش کرده و ماجرای مارال و هاتف را برای همیشه تمام کند.....
مارال برای تمام کردن ماجرای که پیش آماده تصمیم می گیرد خودش پیش قدم شود و کار را یکسره کند...افسانه هم متوجه رازی درباره ی عاقبت بهرام شده و دست به عملی می زند تا سرنوشت بهرام را عوض کند....
عروسی افسانه و بهرام باعث شدت گرفتن تنش بین هاتف و حاتم می شود که بانی این مراسم است... هاتف با حالی خراب معرکه ای در مراسم میگیرد و لب به رسوا کردن برادرش می گشاید....
حاتم بابت اتفاقی که در قلعه رخ داده پریشان است که هاتف او را سر خاک مادرشان برده و از او می خواهد به وعده ای که قبلا به او داده بود عمل کند. این حرف هاتف حاتم را میخکوب کرده و بر سر دوراهی می گذارد...
هاتف و مارال برای نجات راما به دنبال او می گردند و در این بین پس از رخ دادن اتفاقاتی بالاخره هاتف پرده از راز دلش برداشته و آن را به مارال می گوید....
مارال و هاتف با سهل انگاری در نگه داشتن راما فاجعه ای به بار می آورند که گریبان حاتم را می گیرد....
رفقای یونس در پی کشف راز مرگ او به سراغ مارال میآیند. این اتفاق رابطه دو برادر و مارال را وارد چالش تازه ای می کند...
هاتف و مارال برای گرفتن خبری از یونس راهی تهران می شوند... این همراهی آبستن اتفاقات زیادی است که روابط آن ها را به چالش می کشد...
هاتف مامور می شود تا خبر مرگ یونس را به مارال بدهد؛ اما در این مواجهه ماجرا طور دیگری برای هاتف رقم می خورد....
حاتم برای پیدا کردن یونس تن به ملاقات با کسی می دهد که با دیدنش قصه ای کهنه در زندگیش سر باز می کند.
يونس برادر مارال كه يكی از اعضای گروه مبارز است پس از انجام تروری نافرجام به هاتف برادر حاتم پناه می برد، اما ...
دعوت نامه ای از سوی خواننده مشهور دانیال به دست افسانه میرسد تا او را ملاقات كند ..افسانه كه مشتاق دیدار دانیال است سر قرار عاشقانه حاضر میشود اما ….