امیر و همسرش هما، پس از سپری کردن تعطیلات عازم تهران هستند تا امیر به موقع در محل کارش، شرکت مخابرات، حاضر باشد. او هما را در رشت به خانهٔ خواهرش میرساند و به طرف پایتخت حرکت میکند. در بین راه با پسر بچهای تصادف میکند و به تصور آن که کشته شده محل حادثه را ترک میکند. در تهران مردی به نام نادر به او اطلاع میدهد که کیف پولش را در محل حادثه یافته و از او اخاذی میکند.